از فصل سوفیات
آرزو حاجی خانی
صفحه ی ۱۰۱
مجموعه از فصل سوفیات
شبی که صبح شد، تو را دیده بودم
رویا نبود، دنیای دیگری هم نبود،
درآغوش هیچ کس هم نبود،
دستهای توبود و
شروعی گرم...
خودت بودی و نفسهای خودت بود
اما من،...
آنقدر حس خوبی داشتی
انگار نه انگار که
مرده بودم!
..
۷اسفند۱۴۰۰